بلاخره خریدمش...
چی؟
ارمیا
:)
+ ارمیا-امیرخانی
+ خیلی وقت بود که هر کتاب فروشی می رفتم بهم چشمک میزد و هربار به دلیلی تراشیده و نتراشیده نمی خریدمش...دلم می خواست و موکول اینده میکردم
امروز خیمه بسیج الهیات رفتم جسم رو متبرک چای حسینی کنم، تخفیف کتاب هم داشتن..باز این پا و اون پا کردم...ولی خب...خریدم
دیگه این بار نتونستم دل بکنم و پشت سرم جاش بزارم و سیمه صاف کنم،سر بالا بیارم و مثلا بی تفاوت ازش بگذرم اما دلم باهاش باشه...
+ جالب بود! تو راه برگشت از حوزه ، کیفم مثه جسد رو شونم بود! بس که سبک بود و هیچی نبود توش! داشتم فک می کردم خب حالا یک ساعت مسیر تو اتوبوس چی بخونم؟ هیچی ندارم همرام
که چشمم به جمال منور خیمه جلا گرفت و کتاب چراغ سبز نشون داد ما هم گفتیم : چشم
+ واس پولی که صرف خریدش کردم امروز، یه برنامه دیگه ریخته بودم جز کتاب! ولی خب دله دیگه! اره! اینطوریاست